گوش کنيد!

سخنرانى پروين محمدى
کارگر صنايع فلزى و عضو اتحاديه آزاد کارگران
در مراسم روز جهانى کودک در تهران


قبل از هر چيز روز جهانى کودک را به همه کودکان تبريک ميگويم. و به انسانهاى شريفى که در کل جهان تلاش ميکنند که از اين روز استفاده کنند و صداى کودکان را به گوش مسئولين برسانند تا بتوانند تغييرى در وضعيتشان بوجود بياورند، درود ميفرستم.

من کارگرى هستم که ٢٥ سال در کارخانه کار ميکنم. شايد بعيد بدانيد که اينجا مسائل کارگرى مطرح بشود، ولى من خواستم به عنوان يک مادر، و بالاخص به عنوان يک مادر کارگر، که ميتواند زبان گويايى باشد براى گفتن درد اين کودکان، اينجا در خدمت شما باشم.

من يک مادرم، وقتى ميبينم بچه‌هايم را به دست گرگهاى سرمايه ميسپرم، و ذره ذره آب شدنشان را مشاهده ميکنم... تصاويرى در پوسترهايى که به عنوان آگهى پخش شد ديديم، اينها قلب هر انسانى را واقعا به درد ميآورد. حالا تصور بکنيد مادرى را که فقط بخاطر ناتوان بودن، که خرج زنده ماندن اين بچه را نميتواند تهيه کند، چطور ميتواند لحظه به لحظه و شب به شب، مردن و پوسيده شدن گلهاى زندگيش را ببيند؟

وزارت بهداشت چپ و راست در صدا و سيما، در اطلاعيه‌ها و بنرهايش تبليغ ميکند که دستهايمان را بشوييم، بهداشت را رعايت بکنيم، تا اينکه فلان يا بهمان بيمارى را نگيريم. ولى انگار براى کودکان خاصى صحبت ميکند و کودکان منِ کارگر هيچ جا در آن به حساب نميآيند. و چشم جامعه کور است و نميبيند وقتى که بچه‌هاى من از صبح تا شب توى سطلهاى زباله دنبال نان ميگردند، ديگر صحبتى از بهداشت نميشود کرد، دنبال دست شستن نميشود رفت... ديگر شب قيافه لطيفش را نميتوانم تشخيص بدهم، از فرط کثافتى که صبح تا شب باهاش درگير بوده، چه در خيابان و چه در به دنبال نان گشتن در سطلهاى زباله.

وزارت آموزش و پرورش در اين کشور موظف ميشود که آموزش رايگان به کودکان بدهد. باز هم انگار کودکان منِ کارگر توش نيست. براى اينکه بچه‌هاى من سهمى در کلاسهاى درس ندارند، بايد سر چهارراهها، توى خيابانها، توى کارگاههاى نمور، با مواد شيميايى مسموم - تازه اگر شانس بياورند و خوشبخت باشند - و اگر نه زير دست شاه‌دزد‌ها و قاچاقچى‌ها بايد درس بگيرند و آموزش ببينند.

بچه‌هاى من هم حق زندگى دارند. حق دارند کودکى کنند، لباس داشته باشند، خوراک داشته باشند، مسکن، آموزش، و بالاخره شادى و در يک کلام رفاه داشته باشند. اين حق ابتدايى و مسلّم يک کودک است - نگوييم انسان، انسان حالا بزرگ ميشود و کلى بلاها دارد بسرش ميآيد - ولى لااقل براى کودکان اين حق مسلمشان است. اين حق را چه کسى ميخواهد به فرزند من بدهد؟ من؟ منِ مادر؟ که هيچ اختيارى براى اينکه کار بکنم، بيکار بشوم ندارم؟ منى که هر وقت دلشان بخواهد بيکارم ميکنند؟ هر وقت که دلشان بخواهد با هر حقوقى؟ ميگوييم با حقوق حداقل زير خط فقر يا يک سوم خط فقر، نميشود زندگى را گذراند، ميگويند اعتراض نکنيد! وقتى با هر سرعتى و هر زمانى مرا به کار ميگيرند. تازگى عرف شده - شايد شنيده باشيد - ده ماه ده ماه حقوق را نميدهند، به تأخير مياندازند و تا وقتى که زورى بالاى سرشان نباشد حقوق را پرداخت نميکنند.

سگ تورم را - ببخشيد که از اين کلام استفاده ميکنم، چون زندگى‌ها را تکه و پاره کرده - به جانم مياندازند و من بايد با اين اوصاف زندگى را بچرخانم. و تازه منِ کارگر اگر بخواهم تغييرى در اين شرايط بوجود بياورم، هيچ حقى مثل حق اعتصاب، تشکل، و يا زبانى که حرفم را بزنم و دردم را بگويم هم ندارم.

با چنين شرايطى از من انتظار دارند که بچه‌هايم را در خانه نگهدارم و خوب بتوانم تربيتشان کنم و به جامعه تحويل بدهم! من چطور ميتوانم با جيب خالى، کودکى را، آن شادى را و آن رفاه نسبى يک کودک را به او بدهم؟ در جامعه‌اى که کودکان را به جيب پدر و مادرهايشان دوخته‌اند، و من کارگر با جيب خاليى که سال تا سال توش پولى نميآيد و اگر بيايد همانجا در کارخانه پخش ميشود براى بدهيها و غيره، چطور ميتوانم؟ وقتى جيبها يکسان پُر نميشود، چطور بچه‌ها ميتوانند يکسان کودکى کنند؟

در چنين شرايطى من مجبور ميشوم بچه‌ام را بدون خواست قلبى خودم وارد بازار ناامن و بيرحمى کنم که خودم هم کشيده‌ام، وارد بازار کار. و بازار کار چون سود و فقط سود را ميشناسد، بچه من را ارزانتر از خود من ميخرد و مثل گرگ ميبلعدش. در چنين شرايطى، وقتى که من هيچ کودکيى، هيچ رفاهى، هيچ چيزى به او نميدهم، از جامعه طلبکارم حقيقتش. بخاطر زندگى خودم هم - چون کارگر هم زندگى نميکند وقتى با يک شيف کار نميتواند کار بکند و درآمدش را در بياورد و بايد حداقل دو شيفت کار بکند - بعد از قربانى کردن خودش نوبت زنش ميرسه، من خودم سرپرست خانواده‌ام و مرد هم ندارم. اگر کسى مثل باشد که ديگر بدبخت‌تر است. بعد از نوبت خودم مجبور ميشوم بچه‌هايم را روانه بازار بکنم. و حالا اگر اين بچه‌اى که با اينهمه ناامنى، با اينهمه بلاهايى که دوستان قبلا گفتند، بلايى به سرش آمد، خطايى کرد، حالا جامعه وکيل ميشود، مجازاتش ميکند، اعدام برايش تعريف ميکند و جالبتر اينکه نگهش ميدارد. اين از اعدام صد بار بدتر است. که لحظه به لحظه نگهش ميدارد که تا بزرگ بشه. شما هر کدامتان مادر يا پدر هستيد يا به هر حال حس مادرى را داريد که بفهميد يک مادرى که بچه‌اش در اين شرايط بزرگ ميشود، مگر نميبند که بچه‌هاى ديگر چطور دارند بزرگ ميشوند؟ آرزو ندارد که بچه خودش هم مثل آنها بزرگ بشود؟ و وقتى محکوم به مرگ شد نگهش ميدارند تا به سن مرگ برسد. يعنى آن بچه لحظه لحظه قد کشيدنش را عزا ميگيرد. شب به شب به او کابوس مرگ را هديه ميدهيم. در نقاشيهاى کودکانه در زندانش بايد طناب دار را بکشد. و يک روز خيلى راحت به او ميگوييم که ديگر حق زندگى ندارى!

من ميخواهم اين را بگويم، مگر ما آدمها جامعه را نساخته‌ايم؟ مگر اين جامعه را براى خوشبخت بودن، براى راحت زندگى کردن، براى شاد بودن، براى با هم بودن نساخته‌ايم؟ کى منکر است کى ادعا ميکند که ما جهان را نساخته‌ايم ما اين جامعه را نساخته‌ايم؟ مگر همين ماها انسانهاى دو پا نبوديم که غارنشين بوديم، غير از اين است که حالا شهرنشين شده‌ايم؟ وحشى بوديم به تمدن رسيديم؟ پس اين چه بلايى است که دارد بر سر تک تک همين انسانها ميآيد؟ ما هم جزو انسانهاى همين جامعه هستيم. من فکر نميکنم کسى منکر اين بشود که کارگران داراى چه سهمى در ساختن زيبايى اين جهان هستند، از کاخهايش بگيريد، تا خيابانهايش، همه چيزش، کارخانه‌هايش، تکنوژيش... تمام محصولات کار شما کارگران است. ولى واقعاً انصافاً از خودمان بپرسيم که سازندگان اينهمه ثروت، خانواده‌اش چه سهمى از اين ثروت دارد؟ چقدر ميتوانند خوشبخت زندگى کنند؟ و اين خوشبختى را که به همه هديه کرده اين جامعه چقدر به او هديه کرده؟

من ميخواهم اين را بگويم، حالا که جامعه‌اى که خودمان ساخته‌ايم جالب اين است که جامعه شده است غولى در مقابل منِ سازنده و من از او تمناى زندگى ميکنم، از او تمناى خوشبختى ميکنم، از او تمنا ميکنم که ترا به خدا به داد بچه‌ام برس! به خودم که نه! دنياى وارونه به همين ميگويند. به اين ميگويند که ما جلوى ساخته خودمان - جامعه‌اى که ساخته خودمان است - زانو زده‌ايم و ازش تمنا ميکنيم. و من ميخواهم اينجا به عنوان يک مادر و يک کارگر بگويم وقتى که حالا جامعه به من زندگى را نميدهد به من رفاه را نميدهد، من از جانب کارگرها و مادرهاى کارگر که تمام زندگى و دغدغه‌شان گلهايى هستند که ميخواهند به اين جامعه تحويل بدهند، راهى جز متحد شدن با همديگر ندارد تا اينکه حقوقش را پس بگيرد.

متشکرم