نوشته‌هاى ديگر امين در اين سايت

حکایت کودکی که عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد
قصه‌ای پُرغصه از خردسالان خیابانی

پسرکی خردسال با پیراهنی کهنه و کفش‌هایی پلاسیده بر روی سکوهای بیرون متروی تهران کز کرده بود. اشک‌های دنباله‌دارش در میان هیاهوی عابران گم می‌شد. گاهی با نگاهی پرنفوذ و عاجزانه به مردم زل می‌زد. فال‌های مچاله شده در دستانش همچون انگشت‌های نحیفش یخ زده بود. دمای هوا به طرز ناجوانمردانه‌ای پایین بود و نم‌نم‌های برف در آن ساعات پایانی شب، عابران را ترغیب می‌کرد که برای رسیدن به مقصدشان بسرعت بدوند اما او با گونه‌های کوچک و دست‌های سرخ شده از سرما، زیر برف و باد بيرحمی که بر تن بی کاپشنش شلاق می‌زد، به شکل دردآوری گریه می‌کرد. همه می‌خواستند سریعتر به مقصد برسند و راننده‌ها هم به شکل حریصانه‌ای تلاش می‌کردند که یک مسافر دربستی و پولدار گیر بیاورند. اما پسرک با گریه‌های آهنگین و لرزش شدید بدنش زیر آن سرمای رعشه‌آور، نای آن را نداشت که حتی بگوید از من فال بخرید. تا جایی هم که دیدم نه آن کودک به کسی گفت فال بخرید و نه کسی هم از این پسرکی که ٨ یا ٩ سال بیشترنداشت، فالی خرید. در آن لحظه همه به این فکر بودند که هر طور شده، این سرمای طاقت فرسا را تحمل کنند و زودتر به خانه‌شان برسند. بالأخره همه با تاکسی و اتوبوس رفتند و به یکباره صحنه خالی شد. این آخرین ساعت کار مترو بود و دیگر هیچ مسافری از آنجا عبور نمی‌کرد اما کودک خردسال بی توجه به شب و تاریکی و رفتن عابران، همچنان به شکل حزن انگیزی گریه می‌کرد. در گوشه‌ای که او مرا نمی‌دید تماشایش می‌کردم و بعد از رفتن همه مسافران، دیگر هیچ کسی اطراف پسرک نبود که حتی بخواهد برایش فیلم بازی کند. تنهای تنها و زیر برف روی سکو نشسته بود و چندین دقیقه در سکوت خودش گریه می‌کرد. این یکی از طبیعی‌ترین گریه‌ها و به بیان راحت‌تر، یکی از طبیعی‌ترین دردهایی بود که نظاره می‌کردم. خردسالی نحیف و بی لباس در زیر سرمای شدید این شب برفی، با خودش خلوت کرده بود و برای امروز رفته و فردای بی حاصلش گریه می‌کرد. دیگر انتظار نداشت که کسی از او فال بخرد، آخر دیگر هیچ مسافری از آنجا رد نمی‌شد اما گویی دیگر سرما را هم احساس نمی‌کرد. بارش برف را هم فراموش کرده بود. در خلسه‌ای عمیق، یکریز و پی در پی اشک‌هایش گرمش، صورت سردش را ترک می‌کرد. دقیقه‌ها همین گونه می‌گذشت و سکوت عجیبی آن منطقه را فرا گرفته بود.

نزدیکش رفتم و گفتم: "سلام! چرا گریه می‌کنی؟" پسرک لاغر اندام با آن موهای تراشیده شده‌اش، به زحمت سرش را بالا آورد. از دیدن یک عابر در آنجا تعجب کرده بود. چون تقریبا دیگر در آنجا هیچ کسی رد نمی‌شد، با کنجکاوی و صدایی بسیار ضعیف و گرفته گفت: "آمده‌ای فال بخری؟"

با گفتن این که آمده‌ام فال بخرم، بی اختیار سفره دلش را باز کرد. اشک‌هایش کمی کمتر شد. انگار در این شب تار، یک نفر را پیدا کرده بود که تمام دردهایش را بیرون بریزد و خود را خالی کند. شروع کردیم به قدم زدن. از پدر کشته شده‌اش در جنگ افغانستان، آوارگی در ایران و خانه کوچک و سردشان می‌گفت. از این که مادرش در یک سردخانه کار می‌کند و در جعبه‌ها میوه می‌چیند و فقط ٤ ساعت در شبانه روز و آن هم تنها برای خواب به خانه کپری‌شان سر می‌زند. پسرک می‌گفت که تقریبا چند ماه است که اصلاً مادرش را ندیده است .

اسمش جاسم بود. مدرسه هم نمی‌رفت و مجبور بود که با آن سن کمش از ٨ صبح تا آخر شب در خیابان‌ها و کوچه‌ها فال فروشی کند تا کمک خرج خانواده‌اش باشد.

به جاسم گفتم: "این اطراف که مدتهاست دیگر کسی رد نمی‌شود، چرا در این سرما نشسته بودی و تک و تنها با خودت گریه می‌کردی؟"

گفت: "امروز با چند تا از بچه‌های این محل رفتم فوتبال بازی کردم. سرم گرم شد و چند ساعت یادم رفت کار کنم. داشتم برای تنبلی امروز خودم گریه می‌کردم. حساب کرده‌ام که باید روزی ٧ هزارتومان دربیاورم تا کرایه خانه را در پایان ماه دربیاورم. اما امروز نتوانستم بیشتر از ٤ هزار تومان دربیاورم."

با خودم فکر کردم که جاسم چقدر زود به دنیای خشن آدم بزرگ‌ها پا گذاشته است. در حالی که بازی کردن حق طبیعی همه کودکان است اما فقر و تبعیض شدید، جاسم خردسال را به مرحله‌ای رسانده بود که وقتی او هم مثل همه بچه‌ها مشغول بازی کردن می‌شد و دست از کار خیابانی می‌کشید، دچار عذاب وجدان می‌شد و اینچنین "های‌های" گریه می‌کرد. راستی چند نفر از بچه‌های هم سن و سال او در جوامع توسعه یافته، وقتی بازی می‌کنند، عذاب وجدان می‌گیرند؟

بالأخره با جاسم تا میدان اصلی شهر همقدم شدیم. مابقی دخل امروزش را هم دادم تا حداقل آن شب را بدون عذاب وجدان، سر بر بالین بگذارد.

وقتی جُدا شدیم لرزش بدنش شدیدتر شده بود. دیگر به نیمه‌های شب نزدیک می‌شدیم. انصافاً دمای هوا قابل تحمل نبود. دیگر گاه گاهی هم لبخندی اجباری می‌زد. این لبخند ضعیف جاسم در آن سرمای هوا و در این سرمای انسان‌ها، برای خودش غنیمتی بود. دیگر گریه‌هایش هم قطع شده بود اما جای اشک‌ها بر روی صورت قرمزش هنوز هم معلوم بود. انگار که روی صورتش یک جاده باریک یخی در یک صحرای سرخ کشیده باشند.

شب به انتها رسید و احتمالاً فردایش، باز هم جاسم به فال فروشی رفته بود. شاید جاسم برای این که کرایه خانه را کامل بدهد و باز هم عذاب وجدان نگیرد، دیگر هیچ وقت با بچه‌های هم سن و سالش فوتبال بازی نکند ولی ای کاش به جای جاسم، حاکمان خونخوار و مرفهی عذاب وجدان می‌گرفتند که آینده هزاران کودک چون جاسم را تباه کرده‌اند و رفاه و سعادت این خردسالان فراموش شده را فدای تفریح روزانه و عیش شبانه خود کرده‌اند!

امین از تهران
٢٢ ژانويه ٢٠١١



(عکس تزئینی است)




نظراتتان را با نويسنده مقاله در ميان بگذاريد: Journalist.tehran@yahoo.com