Markus Brunner:

Die Folter und ihre traumatischen Folgen: Vom Erleben der eigenen Vernichtung und dem Verlust der Welt

مارکوس برونر

 

شکنجه و عواقب  آسیبی  آن : از تجربه نابودی خویش و از دست دادن جهان

 

صحبت کردن در مورد شکنجه و عواقب روانی آن  برای بازماندگان آن کار سختی است. ابتدا ، من مجبوربه کلی گرایی هستم، واز واقعی به انتزاعی  خواهم رفت.واین در حالی  است که تجربه فردی از شکنجه وخاطرات آن به واسطه  شرایط خاص و جزئیات آن در مقوله شکنجه از اهمیت بسیار  بزرگی برخوردار است.

صدای پی در پی  چک چک یک شیر آب در سلول انفرادی، شوک الکتریکی که بدنت را به یک مرکز ثقل درد تبدیل می کند، آبی که در ریه آن دیگر زندانی که سرش در وان پر از آب فرو برده شده، صدای شلیک گلوله در اعدامهای ساختگی و همچنین صدای ضربات دیگر زندانیان بر دیوار که میگوید تو تنها نیستی، همه این جزییاتی هستند که مرکز ثقل تجربه شکنجه می شوند.  این تجربیات را تنها در شرایطی میتوانیم دریابیم که به بازماندگان شکنجه در یک فضای امن گوش کنیم. فضایی که به آنها اجازه دهد به خاطر بیاورند و گزارش دهند.

 

مشکل دوم در رابطه با گفتگو درباره شکنجه این است که " کلام "   قادر نیست بیانگر ضربات شکنجه باشد. همانطور که نشان خواهم داد تجربیات قریب به اتفاق قربانیان شکنجه  سرشار از احساسات مطلق است. این آسیب  خود را دقیقا از طریق عدم اندیشه و گفتار نمایان می کند.  بنابراین درباره این آسیب صحبت کردن،  تنها به معنی بیان حاشیه هایی از آن تجربیات است.

 

 در زیر سعی خواهم داشت به دقت بیشتری به  درک ساختار شکنجه و پویش روانی شکنجه بپردازم واز عواقب آن برای قربانیان شکنجه سخن خواهم گفت. من پایه  سخنانم  را بر تجزیه وتحلیلی از " الیان اسکاری "  که در کتاب خود تحت عنوان " بدن در زیرتسلط درد "   یک تحلیل دقیق از ساختار شکنجه ارائه می دهد، بنیان می گذارم.  علاوه بر آن از گزارشات یکی از  بازماندگان اردوگاه های های جنگی " ژان امری "  و یافته های جدید در رابطه با روانکاوی پژوهشی  آسیب شناسی یاری می گیرم.

 

بررسی آسیب شناسی و عوارض جنگ، تعقیب، نسل کشی و شکنجه در چنددهه اخیر بطور رسمی تحت تاثیر "تصور آسیب" که بر اساس مفهوم " تنش پس از  آسیب " استوار است، تکیه می کند. در اصل، این مفهوم در برخورد با پیامدهای روانی جنگ ویتنام و در رابطه با بازماندگان آمریکایی  طراحی شده است. در مورد آنها مشخص شده بود که ایشان پس از بازگشت به کشور خود با مشکلات جدی در بازگشت به زندگی اجتماعی مواجه بودند. اضطراب، کابوس ها، عدم واکنش احساسی، بی تفاوتی نسبت به دیگر افراد، عدم احساس  شادی، وحشت، عصبانیت بیش از حد و ناگهانی، عوارضی بودند که در آنها شناسایی شدند.

جنگ، سربازان سابق را رها نکرد.

 

 امروزه مفهوم " آسیب های پس از سانحه"  به طور گسترده و بین المللی در طبقه بندی بیماری های عارض از شرایط آسیب زا و عوارض آن  بکار می رود.

فهرست بالا علائمی هستند که نشان دهنده یک بیماری می باشند. اما به عقیده من به هیچ وجه بیانگر پروسه یک واقعه آسیب زا نیستد. چراکه اولا آسیب شناسی است، یعنی ساختار روانی را جداگانه و در انزوا بررسی می کند. به این معنی که نه وضعییت اولیه آسیب رسانی را بررسی میکند ونه وضعییت کنونی آسیب دیده را که در رابطه مستقیم با حادثه آسیب زا است. به این معنا وبه عنوان دومین دلیل، این فهرست غیرسیاسی شده است. چرا که چهارجوب سیاسی و اجتماعی به صورت کامل در آن پنهان شده است.و این هر دو باعث عواقب فاجعه آمیزی می شوند.

وقتی از این آسیب ها یک لیست آسیب شناسی ساخته می شود، این امر نیز غیر سیاسی کردن موضوع است، چرا که کاملا از محتوی سیاسی – اجتماعی خارج می شود و این موضوع نتایج زیر استخراج می شود.

یعنی برخورد به این پدیده از دیدگاه آسیب شناسی باعث می شود که درمانگر فقط  سعی در درمان علایم می کند بدون آنکه درپی  درک مفهوم این علایم باشد و یا  در جستجوی این باشد که چه علایمی از خشونت اجتماعی در آن ها نهفته است. جداسازی از زمینه  وشرایط  و غیرسیاسی کردن آن به اینجا ختم می شود که بین یک بازمانده اردوگاه جنگی، یک شکنجه شده و یک بازمانده جنگ ویتنام تفاوتی قایل نمی شود. علی رغم اینکه تجربیات این افراد بسیار متفاوت هستند.

 

" دیوید بکر"  آسیب شناس می گوید: علایم آسیب، جواب مستند به یک تجربه آسیب زا نیست، بلکه بخشی از آن است.  واقعیت جهان خارج خود را به درون روان قربانی وارد می کند و خود را درموضوع اش نصب می کند.  به همین دلیل من وارد جزئیات بیشتری در رابطه با واقعیت خارجی شکنجه و ساختار آسیب زای آن خواهم شد تا نشان دهم که برعکس، علائم آسیب، خود نشانگر ساختار شکنجه هستند. یک واقعه آسیب زا از قبیل شکنجه می تواند بعنوان یک واقعیت اجتماعی و سیاسی، و نه صرفا به عنوان یک واقعیت تحت عنوان آسیب روانی درک شود.

 شکنجه معمولا شامل دو فرآیند مکمل،  شکنجه و بازجویی است. به این معنی که یک عمل آن روانی وعمل دیگر لفظی است. من بر این موضوع بسیار تاکید می کنم:  بازجویی انگیزه واقعی شکنجه نیست. همه رژیم هایی که بازجویی همراه با شکنجه را قبول دارند و یا از نظر قانونی آنرا تحمل می کنند می دانند که اطلاعات بدست آمده از این طریق اطلاعات بسیار نامطمئن هستند و بنا براین هدف شکنجه نمی توانند باشند.

تجزیه تحلیل تاریخی نشان می دهد که عمل شکنجه در لحظات تاریخی ای به کار می رود که قدرت رژیم بی ثبات شده است. شکنجه  به عنوان ابزار ایجاد ترس برای  بازداشتن مخالفان داخلی و کسانی که امکان پیوستن اشان به آنها وجود دارد، استفاده می شود.

شکنجه برای تظاهر قدرت مطلق نظام است. اتاق شکنجه محل بازجویی و تحقیق نیست ، بلکه، صحنه قدرت مطلقه و سلطه مطلق است.

 

و در عین حال بازجویی، به عنوان یک بخش اساسی شکنجه، به هیچ وجه بی اهمیت نیست. بطور مثال تحمیل درد، بخشی از ساختار شکنجه می باشد. بازجویی از یک طرف مادی کردن وضعیت قدرت است و به همه  نشان میدهد  که این  شکنجه گر است که شرایط را تحت کنترل دارد. به طور همزمان بازجویی مسئولیت را جابجا می کند و واقعیت اخلاقی را کاملا واروانه می سازد. در سطح فیزیکی این واقعیت کاملا روشن است. شکنجه گر آزار می رساند در حالی که شکنجه شونده منفعل است و رنج می کشد. نقش مهاجم و قربانی به شکلی واضح مشخص است. اما در بازجویی این نقش ها  به دو طریق واژگون می شوند.  اول اینکه بازجویی چهره شکنجه و درد را مشروعیت می بخشد ـ چرا که برای بدست آوردن «اطلاعات بسیار مهم»، اهمیت دارد ـ و از طرف دیگر مسئولیت را به سمت شکنجه شونده سوق می دهد، زیرا او کسی است که یا نمی خواهد حرف بزند و باید شکنجه شود یا این که حرف میزند و به خائن تبدیل می شود.

این بخشی از فرایند کامل قدرت زدایی، انسانیت زدایی و در عین حال جداسازی شکنجه شونده از جهان است.

ژان امری، که به عنوان یک نیروی مقاوم یهودی توسط نازی ها دستگیر شد و بعد از آن به اردوگاه های مختلفی منتقل شد، تجربه اولین ضربه به صورتش را به عنوان یک تجربه بنیادی توصیف می کند. او می گوید: " ضربه اول، زندانی را آگاه می کند که او درمانده است واین، خبر از آنچه انجام خواهد پذیرفت، می دهد....

با من هر چه بخواهند، خواهند کرد و کسی در بیرون مطلع  نمی شود و کسی برای من ایستادگی نخواهد کرد. کسی که، به نجات ام بشتابد.... ،  به اینجا راه نمی یابد".

"از دست دادن اعتماد به جهان" سخن می گوید، اعتماد به این که دیگری بدلیل قراردادهای    از Ameri

 اجتماعی نوشته یا نانوشته  به موجودیت اواحترام بگذارد.

این اعتماد به جهان به طور ناگهانی در شرایطی که آن فرد دیگر، به حریم جسم و روح زندانی تجاوز می کند، شکسته و نابود  می شود. این در حالی است که زندانی هیچ شانسی برای دفاع از خود ندارد و انتظار کمک هم نمی تواند داشته باشد. این وضعیت بی دفاع و عاجز بودن،  نشانگر و علامت آسیب است.

 

اما در حالی که اولین ضربه بعد از شوک عمیق بلاواسطه،  یک فضای آزاد روانی باقی می گذارد، این فضا در زیر شکنجه بشکل سیستماتیک نابود می شود. بعد از این ضربه امری به یک احساس شاد و تعجب آور رسید. احساس اینکه این شرایط قابل تحمل هست.  

در شرایط درد شدید، بدن، جهان را در خود می بیند و فقط خود را درک می کند. قربانی شکنجه تنها یک بدن خسته و درمانده و درهم شکسته است، فقط  یک جسم، و همه چیز را در اطرافش به عنوان دشمن می انگارد. شکنجه گر، از یک همنوع به یک ضد انسان تبدیل می شود. او مطلقا تبدیل به یک کس دیگر می شود. اما هنوز رابطه ای بین شکنجه گر وقربانی وجود دارد و آن، خشونت یک طرفه است. اما این تنها انسانها نیستند که تبدیل به دشمنان می شوند، بلکه تمامی میحط. همه چیز تبدیل به ابزاری بالقوه برای شکنجه می شود. دیوارهایی که ممکن است بر آن کوبیده شوی، زمینی که ممکن است بر آن پرتاب شوی، توالتی که از طریق آن میتوانی تحقیر شوی، آب سردی که ممکن است  ساعت ها بر بدنت بپاشند، بالشی که با آن می توانی خفه بشوی، لبه میز،  که میتواند دندانهایت را خرد کند، فضایی کوچک که آدم می تواند کاملا تنها در آن بپوسد، لیوان آبی که تقاضایش می کنی و یک نفر آنرا در مقابلت خالی می کند، هر جسمی که به دست  شکنجه گر بیافتد می تواند ابزاری برای آزار جسمی وروحی  قربانی شود.

اما نه تنها اشیاء فیزیکی تبدیل به  دشمن می شوند، بلکه حتی بدن قربانی نیز. این درد است که مرا به زانو در می آورد، هر عضو بدن، هر عملکرد بدن، هر حرکتی، هر احساسی و هر فریادی، هدفی بالقوه برای آزار بیشتر است. 

در حالی که جهان شکنجه دهنده و حتی خود او خودش را تا بی نهایت بسط می دهد و بر روح و جسم قربانی اش حاکم می شود، جهان قربانی در مرکزش منقبض می شود. جهان او به طور سیستماتیک نابود می شود، همه چیز را از او می گیرند. توان جهت یابی، هر گونه کنترل بر شرایط اش، جسم اش، خودآگاهی اش، قدرت درک و افکارش، احساس او از زمان، قدرت گفتارش را و هر گونه اعتماد به نفس اش را.

 

هر نشانه ای از تمدن ریشه کن می شود. امری چنین می نویسد:" یک فشار کم با آن دست آزموده اش، کافیست  که دیگری را با سرش، سری که شاید درآن کانت و هگل، جهان، تمامی نه (9) سمفونی، جهان به عنوان یک خواسته و یک تصور در آن جای دارد، تبدیل به  یک خوکچه قربانی کند".  قربانی شکنجه کاملا آسیب پذیر و بی امکان به قلب جهان مطلق الاختیار دشمن، کشانده شده است. او موجودی است درمانده و در حال مرگ، مرگی که دوباره و دوباره آرزویش را می کند تا خاتمه ای بر عذاب اش باشد. در این یقین، که او، به زودی خواهد مرد، در واقع مرگش آغاز شده است.     

 

اما فاصله مطلق بین شکنجه گر و قربانی اش درک نمی شود، چرا که درد، بی صدا می ماند. در تبدیل قدرت  مطلق خشونت به  نمایش قدرت مطلقه ، می بایستی زور کلام بکار گرفته شود.  بنابراین شکنجه گر که حاکم  جهان است، در بازجویی، کلام را اختیار می کند و با سوالات اش،  پی در پی اهمیت و ضرورت این جهان کلام را تاکید می کند. از سوی دیگر جوابها، دنیای منقبض شده قربانی را نشان می دهند،  فقدان چیزهایی که او دوست داشته و ارزش می نهاده، فقدان بستگان، فقدان دوستان و رفقای سیاسی اش را که شاید به آن ها " خیانت"  خواهد کرد. اما این خیانت بی ارزش و بی معنا است. چگونه می توانم چیزی را که در حضور مطلق درد و همزمان با آن در منقبض شدن جهان ام، دیگر وجود خارجی ندارد لو بدهم؟ در شرایطی که قربانی شکنجه دیگر صاحب سخن نیست، شکنجه گر، سخن اش را دوچندان می کند.

این بخشی از شرایط فاسد و منحرف  شکنجه است، که در آن، زندانی، این زبان خشن بازجو را فرا می گیرد و حتی  باور به خیانت خود می کند، و به همین دلیل دچار احساس گناه می شود.     

 

امری ادامه می دهد: و این خود بخشی از فساد شکنجه است که زندانی، که در جستجوی یک تکیه گاه، رابطه با انسانی که در جهان است و می تواند او را در آن نگاه دارد، لزوما به شکنجه گر می رسد. او، یعنی شکنجه گر، تنها چیز در دسترس است. نیاز شکنجه شده، به همدردی و درک، تمایل اش به مرگ، او  را متوجه شکنجه گر می کند.

 و یا اینکه در زمان شکنجه شدن رفقای هم بندش، شکنجه گر شرمسارانه مورد " ستایش "  قرار می گیرد، چرا که او صاحب جهان و قدرت مطلق  بر مرگ و زندگی است.  

 

این برای من روشن است همچنین در گفتگویی که در بهار امسال با بازماندگان شکنجه در ایران داشتم برایم مسلم شد که لازم به تاکید است که توضیحات بالا  در مورد نابودی مطلق ذهنیت زندانی در زیر شکنجه، فقط توضیح یک گرایش است. البته و طبیعتاً اسراری وجود دارد که قربانی شکنجه برای خودش نگاه می دارد. روشن است که در اینجا باقی مانده ای از قدرت مقاومت وجود دارد، حتی اگر این، به شکل خاطرات اش از دوستان و بستگانش باشد. یا آگاهی بر این که، این یک مبارزه مهم سیاسی است که برای آن کشته ها داده شده است. این ها مجموع افکاری هستند که روان  قربانی شکنجه را زنده نگاه می دارند. از طرف دیگر برایم مهم است که به  افرادی که در زیر شکنجه درهم شکسته شدند و در بی قدرتی مطلق، دوستان و رفقایشان را لو دادند،  بگویم که آنها با این کار تبدیل به مجرم نشده اند، بلکه  قربانی برنامه ای سیستماتیک و  سازمان یافته ی " از بین بردن ذهنیت فرد "  شده اند.    

   

نشانه های یک واقعه آسیب زا، که آسیب شناسی آن را توصیف می کند، بیان مستقیم و انعکاس دوباره این شرایط  واقعی هستند و نباید بطور مجزا بررسی شوند. عدم اعتماد به جهان، وحشت، عدم اطمینان دائم، از دست دادن حس جهت یابی، احساس مداوم بیگانگی با جهان، بی علاقگی به دنیایی که دیگر مفهومی ندارد و احساسات کند شده قربانی، همه وهمه می توانند از شرایط بلاواسطه شکنجه منتج شوند.      

 

و انسانها در زیر بار احساس گناه و شرم رنج می برند. احساس گناه، چرا که یا آنان اطلاعاتی را اعتراف کرده اند و یا اینکه دوستان شان را در زیر شکنجه  از دست داده اند.  شرم، چرا که آنان انهدام خویش را و تبدیل شدنشان به یک موجود محقر و بدون اعتماد به نفس، را تجربه کرده اند. امری می گوید: خفت انهدام از بین نمی رود.

 

در اغلب موارد، شخص آسیب دیده قادر است یک دیوار محافظ به دور خود ایجاد کند تا با کمک آن، خاطره اتفاقات را از خود دور و آنها را در درون خود دفن کند. آنچه اتفاق افتاده انکار می شود، یا اینکه با ناتوانی مطلق بر خورد احساسی و عاطفی می کند. یک ضرورت به بقای شبه عادی شکل می گیرد که بر پا نگهداری اش نیاز به توان و انرژی بسیار دارد. آسیب دیده باید بطور مداوم مراقب باشد، از  رویارویی با هر چیزی که یاد آور شرایط شکنجه و احساسات هم آمیخته با آن است، اجتناب کند. اما وقتی که به یاد می آورد، با غضب آنرا دفع می کند. احتیاط  لحظه به لحظه و عدم اعتماد مداوم، به جا است. همواره خطر آن وجود دارد که وقتی ساختار دفاعی در هم بشکند، اضطراب هم دوباره باز گردد. خطر آنکه واقعیت مخفی شده دوباره باز گردد و تمام ساختار روانی را دوباره منهدم کند، وجود دارد.

 

در هر دو صورت وحشت همه چیز را تحت سلطه خویش دارد. وحشت موتور دفاع است. وحشت همچنین همان   چیزی است که در صورت پا گرفتن، حتی به طور کوتاه مدت موضوع را در خود غرق می کند و دوباره شرایط غیر قابل تحمل " ناتوانی" را با خود به همراه می آورد. 

 

این که عوارض شکنجه چگونه تکامل می یابند، موضوع روشنی نیست. آسیب های روانی، فرآیندی هستند. همانگونه که دیدیم آنها با پایان شکنجه از بین نمی روند و وابسته به شرایطی هستند که قربانی شکنجه در آن زندگی می کند.  تنها راه برای پیدا کردن راهی برای کنار آمدن با آنچه به وقوع پیوسته، نماد پردازی آن است. سعی درباز یافتن یک زبان، کلامی که از شکنجه شده در زمان شکنجه گرفته شده.  خانمی که سالها در زندان انفرادی بسر برده و شکنجه شده از آن می گوید که چگونه یک سوزن، که او بوسیله آن روی دیوار کلماتی را حک میکرده، به او کمک کرد تا کلامش را و همراه با آن خودآگاهی و خاطرات اش را دوباره باز یابد.  یک بازمانده دیگر زندان می گوید او شروع به حرف زدن با خودش می کند، تا از این طریق از دیوانه شدنش جلوگیری کند. در برابر انفعال و ناتوانی مطلق، تنها فعالیت و فرآیند نماد پردازی است، که آنچه را رخ داده، در زمان و فضا منظم می کند و درد را تنها به صورت پاره پاره کنار هم می گذارد و به شکلی قابل فهم مبدل می سازد.  

 

برای این اقدام، یک فضای امن، پیش شرط است، فضایی که در آن افراد مورد اعتماد حضور دارند.افرادی که گوش می دهند و قادر به کمک هستند. فقط در چنین فضایی است که آسیب دیده روحی، می تواند دوباره کلام را بیابد  و جرات به حرکت  پیدا کند و به خاطرات ناگوار اش اجازه بازگشت دهد. اما این نباید به یک فضای خصوصی منحصر شود. قربانی شکنجه باید این اطمینان خاطر را داشته باشد که شکنجه گر دیگر به او دسترسی ندارد. این یک نتیجه اجتماعی – سیاسی مهم دارد و آن اینکه به قربانیان شکنجه باید این ضمانت داده شود که به کشور خود بازگردانده نمی شوند، کشوری که در آن خطر دوباره زیر شکنجه قرار گرفتن وجود دارد .  

 

اما امنیت مورد نیاز باید ممتد باشد، اعتماد به دنیا باید باز سازی شود. این تنها از طریق باور به قربانی و به رسمیت شناختن زجر هایی که متحمل شده، میسر است و نه مانند شرایط کنونی که پناهندگان در آن به سر می برندـ که حتی اعتبار آنان را به زیر سوال می برند. هیچ چیز ویرانگرتر از تجربه دوباره  ناتوانی، در برابر ارگانهای دولتی در  کشور تبعید نیست و هیچ چیز بیش از آن نمی تواند اضطرابات گذشته را دوباره زنده کند و موجب آسیب رسانی مجدد گردد. به رسمیت شناخته شدن رنج،  توسط اجتماع، اعتماد به نفس شخصی  را بازسازی میکند و تاییدی بر واقعی بودن آنچه بر او گذشته است، می باشد. 

 

در مرحله دوم باید به منظور تقویت اعتماد دوباره به جهان، مجرمین و عاملین جنایات مجازات شوند. این انتقام نیست، بلکه این بخشی از به رسمیت شناختن آنچه که رخ داده است، می باشد و تایید آن است که از طرف جامعه  شکنجه، به عنوان عملی مطلقا منفور تلقی شده و این جامعه در کنار شکنجه شده ایستاده است و از آن حمایت می کند.

 مجازات مجرمین برای امری نیز راهی برای خروج از بیگانگی و انزوا برای اسیب دیدگان است. تنها زمانی که مجرم از آنچه که رخ داده،  ابراز پشیمانی کند، و عمل فیزیکی شکنجه برای او نیز، تبدیل به یک واقعیت اخلاقی بشود  و از همه بهتر، زمانی که مجرم بخواهد زمان را به عقب برگرداند و آن همه را، ناشده آرزو کند، آنوقت او از ضد انسان دوباره به همنوع تبدیل می شود، و به این طریق می تواند قربانی خود را،  از بند انزوایش رها کند. بنابراین نباید خط پایانی وجود داشته باشد. حتی پس از سقوط رژیم باید شکنجه گران و آنچه رخ داده،  فراموش نشود. در باره این موضوعات باید  بحث های عمومی، سیاسی و اخلاقی صورت گیرد.

 

خلاصه این اظهارات نشان می دهد که فرایند یک واقعه آسیب زا، ارتباط مستقیم با محیط وفضای اجتماعی دارد که قربانیان، قبل و پس از شکنجه در آن بسر می برند. انجمن های اجتماعی ـ سیاسی باید توجه خود را بر آن متمرکز کنند که  باید با  شکنجه در تمامی جهان مبارزه کرد و چنین اعمالی محکوم و عاملین آن باید به مجازات برسند. علاوه بر آن، این برای پناهنده گان شکنجه شده یک نکته حیاتی است که در" کشورهای تبعید" ، برای ایشان یک وضعیت زندگی امن و بدون اضطراب اجتماعی فراهم آید. شرایطی  بدون عدم اعتماد و تجارب تحقیر آمیز، که در آن پرداخت به  آنچه رخ داده، میسر شود. هر چیز دیگر جز این، زجرهایی را که از شکنجه ناشی شده، طولانی تر می کند.